دانلود کتاب دختری در قطار از پائولا هاوکینز
کتاب دختری در قطار از پائولا هاوکینز
نام کتاب: دختری در قطار (پرفروش ترین کتاب سال ۲۰۱۵)
نویسنده: پائولا هاوکینز
مترجم: محبوبه موسوی
انتشارات: ملیکان
زبان: فارسی
تعداد صفحات: ۱۱۰ صفحه
فرمت: PDF
حجم: ۹٫۳۲ مگابایت
زمان: ۲۰۱۳ میلادی
مکان: انگلستان (شهر لندن)
ریچل هر روز سوار قطاری خاص میشود. هر روز از کنار خانههایی میگذرد که زمانی یکیشان خانهی خودش بود و به همراه شوهرش سابقش، “تام” با خوشبختی آنجا زندگی می کرد؛ اما حالا تام آن خانه را با همسیر جدیدش، “آنا” شریک است. ریچل هر روز از پنجره قطار دختربچهی تام و آنا را میبیند. هر روز میبیند که خانهاش را تغییر میدهند و هر روز غمگین و خشمگین تر میشود.
ریچل هر روز بعد از سوار شدن به قطار، امیدوار است زن و مردی را که در همسایگی شوهر سابقش زندگی می کنند، ببیند. در نظر او، آن زن و مرد زوج بینقصی هستند. هر روز حس میکند که بهتر میشناسدشان. حتی اسم مستعار برایشان گذاشته: “جس” و “جیسون”. زندگیِ جس (با نام اصلی “مگان”) و جیسون (با نام اصلی “اسکات”) نقطهی مقابلِ زندگیِ سابق اوست که به طلاق و آشوب انجامید …
رمان دختری در قطار نوشته پائولا هاوکینز، نویسنده انگلیسی است. این کتاب که دارای سبکی روانشناسانه،هیجانی، معمایی و جنایی است توانست با شکستن رکورد فروش هری پاتر، عنوان پرفروشترین رمان سال ۲۰۱۵ را تصاحب کند و برای مدت بی سابقه ای در صدرِ پرفروش ترین کتابها قرار گرفت. “دختری در قطار” نه تنها یک رمان جنایی بلکه تریلری روانشناسانه است. در جهان داستانهای تریلر، چندان چیز قابل عرضهای وجود نداشت تا سرو کلهی هاوکینز با دختری در قطار پیدا شد و نه تنها توانست به فروشی عالی دست یابد بلکه از مرز پرفروشترینهایی چون هریپاتر نیز گذشت و همچنان در صدر داستانهای مهیج باقی ماند.
ماجرای همیشگی عشق و شکست اینبار با همراهی افکاری سرگردان و در میان صدای نخراشیدهی آهن بر آهن ریل و قطار، به داستانی خونین و مهیج منجر شده است. دختری در قطار با روایتی مدرن سراغ موضوعی کلاسیک میرود تا اینبار، وحشت و خون را از میان درد و ترومای زنانه بیرون بکشد.
برخی این داستان را جلد دومِ Gone Girl (به فارسی: دختر گمشده) نوشته گیلین فلین میدانند، اما واقعیت این است که این داستان حکایتی واقعی از زندگی است. سه زنی که در این داستان حضور دارند همه جا در کوچه و خیابان کنار ما هستند. شاید زنی که روی صندلی مترو کنارمان نشسته و خیره به گوشی یا روزنامهاش شده، شخصیت اصلی همین داستان باشد. پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده است؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش و نیز کردار مردم ـ انسانهای معمولی ـ چشم دوخته. داستان او روایتی مدرن و چند صدایی از ماجرای سه زن است که هر کس با زاویه دید خود تعریفش میکند.
ریچل شخصیت اصلی داستان که زنی دائم الخمر است، دچار عدم اعتماد به نفس شدید است. او بین ایفای نقش مادری و زن بودن خود را دچار تزلزل میبیند و احساس می کند نمیتواند مورد توجه هیچ مردی واقع شود. از نظر او زنان فقط از دو وجه قابلتوجهاند: وضعیت ظاهری و نقش مادریشان. پس با این حساب، او که ظاهری معمولی دارد و نازاست، نمیتواند مورد توجه مردی واقع شود. موهبتی که احتمالاً از نظر او، زنهای دیگر قصه، آنا و مگان از آن بهرهمندند. ریچل بیش از آنکه در واقعیت زندگی کند، در خیال و بین آدمهای خیالیای که فقط خودش آنها را میبیند سیر میکند؛ آنقدر که درگیر حوادث بینشان میشود. حوادثی که هیچوقت رخ ندادهاند. اما چه اتفاقی میافتد که زندگیِ زنهای این داستان، در هم تنیده میشود؟ پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش و آدمها ـ آدمهای معمولی ـ چشم دوخته است.
این رمان درواقع، ماجرای سه زن را از زاویهی دید هر یک از آنها بازگو می کند و مثل یک فیلم سینمایی، مخاطب را در تعلیق نگه میدارد. تلفیق فضای معمایی و جنایی با دغدغههای زناشویی و نگرانیهای زنان در مسائلی چون خیانت و ازدواج، نکتههای اجتماعی ریزی را درباره زیست زن امروز در جوامع غربی یادآور می شود. این رمان از طریق مقایسهی مستدل شخصیتها، وارد فضای داستانهای زناشویی درباره خیانت و ازدواج میشود و به اثرات مخرب زن ستیزی میپردازد، ضمن اینکه از ویژگی راویان بسیار که غیرقابلاعتماد هم هستند بهره میبرد.
روایت این داستان به طرز ماهرانهای بین سه زن قسمت میشود که زندگی آنها به نحو غمانگیزی به هم مرتبط میشود. ریچل، مگان و آنا.
ریچل اولین شخصیتی است که در داستان با آن روبرو میشویم، او در قطار و در مسیر بازگشت از لندن به خانه در داستان ظاهر میشود. این مسیر هر روز او است و قطار از جایی میگذرد که زمانی ریچل و همسرش تام با خوشبختی آنجا زندگی میکردند، حالا او طاقت نگاه کردن به خانه شماره ۲۳ را ندارد چون تام آن را با همسر جدیدش آنا شریک است. ریچل از همه جا بریده و به الکل روی آورده است، با اینکه اعتیاد به الکل موقعیتهای بدی برای او رقم میزند؛ قادر به ترک آن نیست.
ریچل همیشه در مسیر خود به خانه شماره ۱۵ خیره میشود و زوج جوان و زیبایی که آنجا زندگی میکنند برای او بسیار جذاب هستند، به طوری که همیشه در مورد زندگی رومانتیک آنها خیالپردازی میکند و آنها را جس و جیسونمینامد و مشتاقانه انتظار میکشد تا قطار در نزدیکی خانه آنها توقف کند تا او بتواند انها را ببیند. او خود را به شدت به آنها نزدیک میداند هر چند که هیچوقت آنها را از نزدیک ندیده است. همین مسائل موجب میشود که وقتی عکس جس (در واقع مگان) و خبر گم شدن او را را در اخبار میبیند به خود اجازه میدهد که وارد یک ماجرای پیچیده شود.
ریچل به دلیل اعتیاد به الکل دچار مشکل فراموشی است، به طوری که قادر نیست اتفاقاتی که در زمان مستی افتاده است را به خاطر آورد، از اینرو دچار دردسرهای زیادی میشود و او در حین مستی برای شوهر سابقش و همسر او مزاحمت ایجاد میکند و همچنین همخانهای او که در واقع دوستی است که به او پناه داده است، از رفتار غیرمسئولانهی او به تنگ آمده است. اما در مورد ماجرای مگان، او صحنهای را دیده است که نباید میدید؛ هر چند که چیز دقیقی به یاد نمیآورد اما سعی خود را میکند تا این معمای جنایی را حل کند.
• ریچل واتسون زنی سی و دو ساله، دائم الخمر و دچار عدم اعتماد به نفس شدید. او بین ایفای نقش مادری و زن بودن خود را دچار تزلزل میبیند و احساس می کند نمیتواند مورد توجه هیچ مردی واقع شود. “تام”، شوهر سابقش دو سال پیش او را به خاطر معشوقهاش ترک کرده است.
• تام واتسون شوهرِ سابق ریچل، یک دروغگوی تمام عیار که با زنان دیگر روزگار شهوانی خودش را می گذراند. در زمان وقوع حوادث داستان، تام از ریچل جدا شده و با همسر جدیدش “آنا” (که قبلا معشوقه او بوده) زندگی می کند و از او صاحب دختری شده که نامش را “ایو” گذاشته اند.
• آنا واتسون، معشوقه و هم خوابه تام که جای ریچل را در زندگیِ تام گرفته و زنش شده است. او عاشقِ تام و زندگیِ جدیدش است.
• مگان هیپول زنی جوان، زیبا، جذاب اما دارای گذشته ای تیره و رازی پنهان که از همه کسانی که او را می شناسند، مخفی می کند. رازی که تمام خوشی های زندگی را از او گرفته و حاصل آن بیخوابی های شبانه شده است. حقیقت اینست که مگان برخلاف ظاهر، از زندگی با شوهرش اسکات هیپول راضی نیست و عشق او برایش خسته کننده و سطحی شده است، به همین خاطر روی به مردان دیگر آورده است. مگان که در همسایگیِ تام و آنا زندگی می کند، پرستاری بچه آنها را قبول می کند. اما تام، به آنا هم خیانت می کند و با مگان رابطه نامشروع برقرار می کند. مگان حامله می شود و تام را پدر بچه ای که در شکم دارد، می داند و درنهایت نیز پس از اینکه تام را تهدید به افشای این راز می کند، توسط او کشته می شود. خود تام نیز در پایان داستان تام بخاطر خیانت های مکررش به دست آنا و ریچل به چنگال مرگ می افتد.
«ازدواج یعنی همین: امنیت، گرما، راحتی»
این جمله ی شخصیت اول داستان است که آخر رمان می گوید: زنی که بار روایت زندگی تمام زنان اروپایی و آمریکایی را بر دوش کشیده است. در کل رمان، زنان نه احساس امنیت دارند و نه می توانند دل به گرمای واقعی محبت خانواده دهند تا طعم راحتی را بچشند. ترس و دلهره، بی پناهی و تنهایی، تنها و تنها کادوی زندگی به سبک غرب است که باعث می شود آن ها به دروغ و شراب و خیانت و … پناه ببرند تا شاید برای لحظاتی آرام بگیرند!
پائولا هاوکینز مبتکرانه رمان را با شیبی ملایم به سمت رمانهایی با محوریت فراموشی (دستمایه محبوب رمانهای تریلر اینروزها) میبرد. آخرین نمونه از این نوع تریلرهای پرفروش؛ الیزابت گمشده نوشته اما هیلی، برنده جایزه کتاب کاستا بود که قهرمان داستان، زنی مسن با عقلی رو به زوال بود. اما با اینکه قهرمانِ داستانِ “دختری در قطار” به مراتب جوانتر است، کماکان وضعیت روحی مطلوبی نداشته و چیزهای زیادی را از یک شب مرموزِ بخصوص به خاطر نمیآورد، شبی که زنی در نزدیکی خانهاش ناپدید شد. او از آن شب در ذهنش تنها تصاویری گنگ مانند یک زیرگذر، یک لباس آبی و مردی با موهای قرمزبه خاطر میآورد.
روای داستان به شکلی ماهرانه، زندگی جداگانه سه زن که به صورت غم انگیزی به هم متصل میشوند را به تصویر میکشد. در ابتدا با ریچل آشنا میشویم، او ساکن یکی از خانههای حاشیه بیرونی شهر لندن است، زنی از قشر کارگر که توان پرداخت هزینههای زندگی در لندن را نداشته و لاجرم به حومه شهر کوچ کرده و به الکل پناه آورده است. مسیر یک گشتزنی بیهدفِ روزِ پایان هفته، او را به محل سابق زندگیاش میرساند، محلی که توان نگاه کردن به پلاک ۲۳ آن را ندارد، خانه سابق او که حالا خانه فعلی شوهرش تام و همسر جدید او آنا است. پس ترجیح میدهد حواسش را پرت یکی دیگر از خانههای این محل کند، پلاک ۱۵، جایی که زوج جوان و زیبایی زندگی به ظاهر بینقصی را سپری میکنند، ریچل روزها از پس یکدیگر به تماشای زندگی رویایی آنها مینشیند و همچون عروسکهای دوران کودکی برای آنها نام انتخاب میکند (جس و جیسون).
تا اینکه روزی این رویا پیش چشمانش فرو میریزد، روزنامهها خبر از ناپدید شدن خانم ساکن پلاک ۱۵ (که نام واقعیاش مگان است) میدهند. مظنون اصلی از دید پلیس، آقای خانه (که نام واقعیاش اسکات است) میباشد. اما ریچل بر این باور است که امکان ندارد که این مرد به همسر محبوبش آسیبی رسانده باشد. ریچل تصمیم میگیرد با دانستههایش پلیس را راهنمایی کند، اما پلیس تماسهای ریچل را که از فرط مستی به سختی سرپا میایستد، جدی نگرفته و او را صرفا یک زن فضول مست، قلمداد میکند. ریچل همچنین در حال ایجاد مزاحمت دائم برای تام (همسر سابقش) و آنا است و آنها را با نامهها و پیغامهای توهین آمیز، بمباران میکند.
اینکه نویسنده قهرمان مونث داستانش را چنین موجود پرنقصی انتخاب کرده است به واقع حرکت شجاعانهای است. شیوه زندگی رقت انگیز یک الکلی، فراری از پذیرش مسئولیتِ شکستها در زندگی، بوی تند ادرار و استفراغ روی راه پلههای خانهاش، همه و همه به طور قابل پیش بینیای آسیب پذیر بودن این شخصیت را به رخ میکشند. در مقابل همسر جدید، جذاب و پر زرق و برق شوهر سابقش، “آنا”، و “مگانِ” پر از طراوت و زندگی ساکن پلاک ۱۵، ریچل نه تنها شخصیتی ضعیف النفس دارد، بلکه کینه توز، فاقد اعتماد به نفس، فاقد جذابیت زنانه، و چاق نیز هست. اما اینطور که هاوکینز ثابت میکند، پایههای شخصیتهای موفق و خوشبختی آنها بر شنهای روان استوار شده است. هرچه ریچل بیشتر در مورد مگان (زن ناپدید شده) کشف میکند و بیشتر متوجه قضایا میشود، از میزان علاقهاش به او کمتر می شود.
در بازتاب و تاثیرپذیری مشهودی از رمان دختر گمشده (که موفقیت همین رمان باعث شد اسم رمان مورد بحث ما هم از عنوان منطقیتر زنی در قطار به دختری در قطار توسط ناشر تغییر نام دهد) شخصیت اسکات به عنوان یک شوهر تحت فشار، (به خاطرناپدید شدن همسر) بیثباتتر و لغزش پذیرتر از آنی است که نشان میدهد، آنا بیش از آنکه قربانی باشد یک موجود انتقام جویِ دردسر ساز است و تام که یک مرد بی آزار، قربانی لاابالیگری و خشم همسرِ بد مستِ سابقاش است، آیا همان موجود آرام و بیآزاری است که از بیرون نشان میدهد؟
هاوکینز مانند یک تردستی ماهرانه، بُعد زمانی و پرسپکتیو روایت را با حجم قابل توجهی از ایجاد هیجان و تعلیق، بنا میکند و داستانش را حول محور شخصیت مرکزیِ غیر معمولیای پی میریزد که از همان ابتدا خواننده را با خود همراه نمیکند. پیچشهای مبتکرانه در خلق شخصیت معمولا به باورپذیری شخصیت خلق شده آسیب میرسانند، مانند شخصیت رمان “دختر گمشده” بانوی رمان هاوکینز هم خیلی ملموس نیست، اما در مجموع موفق به خلق شخصیتی یکپارچه تر میشود.
فراتر از قلم نویسنده، داستان در فضایی دلگیر، سیاه، مستی و تنهایی، بوی خیانت و کثافت جلو می رود. دختری در قطار داستان تمام زنان مورد خشم فرهنگ مدرن است. فرهنگی که در آخر زن را چون سگی می بینند که دم تکان می دهد:
«تو مثل یکی از اون سگایی. سگای ناخواسته ای که همه ی عمر باهاشون بدرفتاری شده. آدم میتونه مدام بهشون لگد بزنه و لگد بزنه. اما اونا بازم برمیگردن، گریه و زاری می کنن و دم تکون میدن. شروع کن! امیدوارم کارت اینبار متفاوت باشه …»
و زنی که دلش می خواهد زن باشد و مادر، اما واقعا نمی داند چرا به او فقط به چشم یک جنس نگاه می شود که فقط و فقط جسمش ارزش دارد نه چیز دیگر.
تنهایی جوانان آمریکایی و اروپایی از همان اوایل جوانی شروع می شود، از همان سن ۱۶یا ۱۷ سالگی که از خانواده ها جدا می شوند. و بهتر است بگوییم طرد یا رانده می شوند. در تمام داستان حرفی از خانواده نیست و همه در خانه های مجردی زندگی می گذرانند. دنبال کار می گردند تا بتوانند از مرگ نجات پیدا کنند، میخورند تا بتوانند کار کنند. کار می کنند و می خورند تا بتوانند با شراب مست شوند و کنار زنی غریزه شهوانی شان را ارضا کنند. پس شراب و زن از تفریحات معقولشان است:
«این زندگی بوی گه می دهد.»
آلفرد هیچکاک شاید همه چیز را در مورد خطاهای ممکن در حدس و گمان هایمان در مورد آنچه از پنجره ای می بینیم، گفته باشد. پائولا هاوکینز روزنامه نگار لندنی در اولین رمان پرفروش و مهیجش، با عنوان “دختری در قطار” با به کارگیری محدودیت هایی که قاب پنجره ایجاد می کند، نقاطی تاریک و مبهم را خلق کرده است.
ریچل، قهرمان داستان هر روز با قطار مسیری را رفت و آمد می کند، از پنجره قطار به بیرون نگاه می کند و معمولا با خود یک بطری مشروب دارد. شخصیتی به هم ریخته، آشفته، افسرده است که از کار بیکار شده و هنوز در سوگ پایان زندگی مشترکش به سر می برد. اعتیاد شدید به مصرف الکل باعث ایجاد اختلال فراموشی حوادث هنگام مستی او شده است، این مساله همزمان می شود با اتفاقات مهمی در داستان در رابطه با گم شدن زنی که بعدا جسدش بیرون از شهر پیدا می شود. وضعیت روحی روانی ریچل به عنوان راوی اصلی داستان، به گونه ای است که نمی توان به آنچه روایت می کند، به راحتی اعتماد کرد و این مساله به ابهام داستان بیشتر می افزاید.
او به خاطر مستی و مصرف الکل از کار اخراج شده است، با این وجود هنوز هر روز مسیر بین آشبری، شهری جدید در حومه ی لندن را به سوی ایستگاه اوستن با قطار رفت و آمد می کند و این رفت و آمد روزانه با قطار به بخش اصلی زندگی اش تبدیل شده است. البته بیشتر از خودِ سفر، منظره ی خیابانی که در مسیر هر روزش است است که برایش اهمیت دارد. زمانی ریچل با همسرش تام در این خیابان سکونت داشتند، و حال تام با همسرش جدیدش “آنا” و دخترشان در آنجا زندگی می کنند. نگاه کردن به خانه ای که قبلا خودش در آن زندگی می کرده است برایش زجرآور است. راشل برای تسکین این درد به تماشا و تصور زندگی زوجی ناشناس می پردازد که چند خانه آن طرف تر از خانه ی تام هستند. با آنچه هر روز از از دور از زندگی آن ها می بیند به تصور کردن زندگی این زوج می پردازد و برای آن ها اسم انتخاب می کند، جیسون و جس، و شغل های پر زرق و برق (پزشک همراه جهانگردان برای جیسون، و شغلی در صنعت پوشاک برای جس) و زندگی پر از عشق و فداکاری را در ذهنش برای آنها تصور می کند.
بروز اختلالات در حافظه اش و ناتوانی اش در به یاد آوردن آنچه به هنگام مستی اش رخ داده است، باعث آزار و سردرگمی اش می شود و مسايلی همچون خشونت و حس شرمندگی به این مشکل می افزاید. شبی در زیر گذر خیابانی که شخصی او را به شدت کتک می زند، او زخمی و خونین به خانه بر می گردد و می خوابد، بیدار که می شود چیزی از آن چه اتفاق افتاده به یاد نمی آورد. تنها پیامی از شوهر سابقش دریافت کرده است که او را به خاطر پرسه زدنش حول خانه شان و ترساندن آنا نکوهش می کند، این همان شبی است که مگان در آن گم می شود و این ابهام در ذهنش به وجود می آید که آیا او مسول گم شدن جس، شخصیتی است که در ذهنش ساخته بود یا خیر (که بعدا مشخص می شود اسم واقعی اش مگان است).
برخلاف شخصیت خیالی که ریچل از مگان در ذهن خود ساخته، مگان زنی است تنها و دارای مشکلات روحی فراوان که مرتکب اعمال نادرستی شده است. رابطه ای خشک و وخیم با جیسون (اسم واقعی اش اسکات است و متخصص آی تی است) دارد. اسکات در پرونده گم شدن مگان، یکی از مظنون های پلیس می شود و بعدا ارتباطی بین ریچل و اسکات شکل می گیرد.
ریچل مکررا با شوهر قبلی اش تماس گرفته و پیام می فرستد و حتی یک بار حین مستی وارد خانه شان شده و کودک آن ها را با خود بیرون می آورد. پس از گم شدن مگان، خودش را قاطی بررسی های پلیس می کند و ریسک های زیادی به خاطر رسیدن خودش به آرامش انجام می دهد. بر اساس آنچه از پنجره ی قطار دیده است به پلیس پیشنهاداتی برای حل پرونده می دهد، ریسک هایی همچون ارتباط نامتعارف با اسکات و گرفتن وقت مشاوره با روان درمان مگان از او سر می زند.
تصور اینکه همه این اتفاقات چگونه ممکن است به شیوه ای باورپذیر روایت شود، مشکل است؛ اما “دختری در قطار” با ساختار روایی اش توانسته داستان را به خوبی پیش ببرد و خواننده را با خود به درون داستان بکشد. از زبان ریچل و به ترتیب تاریخ وقوع حوادث نویسنده شروع می کند به روایت داستانِ پر از اندوه مگان که اکنون گم شده و کسی از او خبر ندارد و تیتر اول اخبار شده است، روایت تغییر مسیر می دهد به داستان آنا که نگرانی هایش از جانب زن قبلی همسرش که تعادل روانی ندارد، روز به روز رو به افزایش است. نوع بیان شخص اول روایتگر داستان دیوانه کننده، دقیق است و صورتی اخبار گونه دارد:
«کابوسی که امروز دیدم متفاوت بود. در آن من کار اشتباهی مرتکب شدم که نمی دانم چه کاری است، تنها چیزی که می دانم این است که نمی توانم آن را بفهمم، می دانم که اکنون تام از من متنفر شده و دیگر با من صحبت نمی کند و با همه در مورد کارهایی که کرده ام صحبت کرده است و حال همه بر ضد من هستند، همکلاسی هایم ، دوستانم حتی مادرم. آن ها با انزجار به من نگاه می کنند، کسی به من گوش نمی دهد و کسی نیست که اجازه دهد بگویم که تا چه حد متاسفم. حال بسیار بدی دارم، نا امیدم و احساس گناه می کنم، نمی دانم و نمی توانم فکرش را بکنم که ممکن است مرتکب چه عملی شده باشم.»
خواننده رمان گاهی با توجه به تصورات و افکار خودش، ارتباط عاطفی اش با شخصیت های داستان را در هم می آمیزد، ریچل با رفتارهای غیر منطقی و آسیب هایی که به زندگی اش وارد کرده است، گاهی خواننده را به همدردی با خود وا می دارد و گاهی به خاطر اشتباهاتش، به سختی می شود از او حمایت کرد. آشنایی ریچل با زندگی مگان و در نهایت رسیدن به قاتل مگان، از یک پنجره و دیدن زندگی آنان از دور و از داخل قطاری در حال حرکت آغاز می شود، قطاری که هر روز مسیری تکراری را با آن می رفت و برمی گشت.
“دختری در قطار” تبدیل به یکی از پرفروشترین رمان های سال ۲۰۱۵ شد که تنها چند ماه پس از انتشار، رکورد فروش افسانهای هری پاتر را شکست. رمان جنایی تحسین شده پائولا هاوکینز موفق شد تا در مدت سه ماه به فروش سه میلیون نسخهای در دو سوی اقیانوس اطلس دست یابد به نقل از گاردین، این رمان جنایی موفق شده تا در سراسر دنیا از فروش نسخه جلد سخت کد داوینچی هم فراتر برود. منتقدان این کتاب را تعلیقآمیزترین کتابی که تاکنون خواندهاید توصیف کردهاند و میگویند پایانبندی آن باورنکردنی است.
موفقیت رمان دختری در قطار، درست چند سال بعد از رمان محبوب دختر گمشده نوشته گیلین فلین، نشان میدهد که خوانندگان به آن دسته از داستانهای جنایی ازدواج محوری که درونمایهی داستانیشان هنجارهای فرهنگی را نقد میکند و زنان وزن بیشتری در این نقد فرهنگی دارند، علاقهمند هستند. تا قبل از این داستانها، داستانهای جنایی در ژانر جاسوسی مطرح بود و نویسندگان مرد، برتری نوشتن چنین داستانهایی را از آن خود داشتند. اکنون با تمرکز برای روی زنان برای خلق موقعیت درام از لابهلای زندگی آنان و با نوید یافتن ریشههای درد و رنج زنانه، جای تریلرهای جاسوسی در داستانهای مهیج عقب رفته است.
روزنامه گاردین در پروندهای اختصاصی برای این داستان، به داستان “دختر گمشده” اشاره کرد و نوشت:
«در بین داستانهای جنایی، شباهتهایی در موضوع خانواده یا ازدواج وجود دارد اما تعداد کمی از این داستانها در هر دو ژانر خانوادگی و جنایی استادانه نوشته شدهاند به نحوی که در آن تمام نقاط داستانی به خوبی در داستان جا افتاده و قابل درک باشد، دختری در قطار از این نظر یک نمونه بینظیر است.»
• تا ماه مارس ۲۰۱۵ یک میلیون جلد و تا آوریل یک ونیم میلیون جلد از این کتاب به فروش رسید.
• در جدول کتابهای پرفروش، به مدت ۲۰ هفته شماره اول بود.
• دارای رکورد طولانیترین مدتی که یک کتاب تابحال توانسته است در صدر کتابهای پرفروش قرار بگیرد.
• تا اوت ۲۰۱۵ فقط تو آمریکا سه میلیون جلد از کتاب به فروش رسید.
• شرکت دریمورکس سال ۲۰۱۴ حق انحصاری ساخت فیلم این کتاب را گرفت.
• دارای رتبه سومِ فهرستِ پرفروشترین کتابهای ادبی و غیرادبی سال ۲۰۱۵ از نگاه خوانندگان و منتقدان کتاب.
پائولا هاوکینز این نویسنده بریتانیایی، متولد و بزرگ شده زیمبابوه است و در سال ۱۹۸۹ راهی لندن شد و به عنوان روزنامه نگار ۱۵ سال کار کرد و بعد به نوشتن داستان روی آورد. او ابتدا کتابهایش را با نام مستعار امی سیلورمنتشر میکرد و با نوشتن اولین تریلر روانشناختی خود یعنی دختری در قطار از نام پائولا هاوکینز استفاده کرد.
محبوبه موسوی (مترجم کتاب دختری در قطار) در گفتوگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) اظهار کرد:
«رمان “دختری در قطار” نوشته پائولا هاوکینز در سالهای اخیر در زمره پرفروشترین کتابهای بازارهای جهانی در حوزه ادبیات بود. سه زن شخصیتهای اصلی رمان “دختری در قطار” هستند. هر کدام از این سه شخصیت تنها بخشی از حقیقت را در دست دارند و همان را از زوایه دید خود روایت میکنند تا خواننده وارد جهانی پر از تعلیق و ترس از روبهرو شدن با حقیقت شود.
حقیقتی که هر کدام از زنها روایت میکنند، حقیقتی معیوب و نارساست؛ “ریچل” شخصیت اصلی داستان هیچ خاطرهای از شب حادثه ندارد، چون همان شب درگیر نسیان مستی بود. او که معتاد به الکل است با کنار هم گذشتن تکههای پراکنده زندگیاش، ما را با زندگی پر از درد و رنج خودش که منجر به ناکامی و اعتیادش شده، آشنا میکند. ریچل در واقع یک قربانی است، قربانی و شاهدی بیصدا که کسی او را به چیزی نمیگیرد. زن گمشده، هنرمندی است با مشکلات و آسیبهای به جا مانده از سرکوبهای روانی دوران کودکی و آنا زن سوم که به نظر فردی کسلکننده و روزمره میآید همان کسی است که به ظاهر علت بدبختیهای ریچل (زن اصلی) است.
آنا با همسر سابق ریچل ازدواج کرده و به ازدواج و زندگی خودش میبالد اما طولی نمیکشد که متوجه میشود او هم ذرهذره همان سیر سقوطی را طی میکند که پیش از او ریچل در آن غرق شده بود. روایت، تنها زمانی کامل میشود که دیدگاه هر سه زن با هم در یکجا جمع شود. برخلاف داستانهای مهیج گذشته، مردان در این داستان هیچگونه شخصیت محوری ندارند. مردها در این رمان با اینکه نقش اصلی در پیشبرد ماجراهای داستان دارند اما حوادث داستان از زبان آنها روایت نشده و از این نظر در سایه میمانند. شاید رمان “دختری در قطار” روایت زنانهای از ماجرایی پلیسی باشد.»
این مترجم با بیان اینکه رمان “دختری در قطار” روایتی است که به رنج و ترومای زنان میپردازد و از این نظر داستانی بسیار تاثیرگذار و قوی محسوب میشود، گفت:
«برخی داستان “دختری در قطار” را جلد دوم “دختر گمشده” میدانند. با اینکه هر دوی داستانها در رده داستانهای مهیج با محوریت زنان هستند، اما زنان داستان دختری در قطار، زرق و برق و شکوه داستان دختر گمشده را ندارند و در اصل زنانی عادی از بطن جامعه هستند و بدین ترتیب خواننده به شدت با آنها همذاتپنداری میکند. “هاوکینز” در این داستان توانسته به شیوهای جذاب، خواننده را تا آخر داستان بکشاند، بدون اینکه از شیوه روایتی خطی استفاده کند. زمانها و شخصیتها پس و پیش میشوند و با شیوهای روزنامهنگارانه ـ بیوگرافیک ثبت میشوند. لازم به توضیح است که هاوکینز پیش از رمان نوشتن، ۱۵ سال به شغل روزنامهنگاری اشتغال داشت.»
از روی این رمان یک فیلم آمریکایی معمایی-مهیج به کارگردانی تیت تیلور و نویسندگی ارین کریسیدا ویلسون ساخته شد. از بازیگران این فیلم میتوان به امیلی بلانت (در نقش ریچل واتسون)، ربکا فرگوسن (در نقش آنا واتسون)،هیلی بِنِت (در نقش مگان هیپول)، جاستین ثرو (در نقش تام واتسون) و لوک ایوانز (در نقش اسکات هیپول) اشاره کرد. فیلمبرداری دختری در قطار از ۴ نوامبر ۲۰۱۵ در نیویورک انجام شد و نخستین نمایش فیلم در تاریخ ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۶ در اودئون میدان لستر بود و سپس توسط یونیورسال استودیوز در ۷ اکتبر ۲۰۱۶ در ایالات متحده اکران شد.
فیلم سینمایی دختری در قطار با وعده یک اثر معمایی و دراماتیک مخاطبان علاقهمند به این سبک را به سمت خود میکشاند. بازیگر مشهور و محبوبی نظیر “امیلی بلانت” (Emily Blunt) که با ایفای نقش بسیار قوی خود در فیلم “سیکاریو” (Sicario 2015) مورد توجه بسیاری قرار گرفته بود، اکنون نیز به عنوان شخصیت محوری در این فیلم حضور دارد و نوید یک اثر معمایی شخصیت محور را در دنیایی زنانه به مخاطب میدهد.
معما و حادثهای که در فیلم دختری در قطار شکل میگیرد از نظر سینمایی تا حد بسیار زیادی شبیه به فیلم پنجره پشتی (Rear Window 1954) اثر هیچکاک است و نقطه اشتراک این دو اثر چیزی نیست جز اینکه شخصیتهای محوری در هر دو فیلم در یک روز عادی و گذران روزمره شاهد حادثهای خواهند شد، اما چیزی که به شدت این فیلم را از امثالی نظیر پنجره پشتی دور میکند، شیوه و فرم روایت قصه است. دختری در قطار یک پتانسیل مناسب برای تبدیل شدن به یک اثر خوب را با روایت به شدت آشفته، مشوش و دستپاچهوار خراب کرده و تعویض مدام نقطه دید میان شخصیتها باعث میشود تا فیلم حس تعلیق را به یک ماجرای قابل حدس تقلیل دهد. برای بررسی این موضوع بد نیست نگاهی به شروع و شیوه روایت فیلم بیاندازیم.
دختری در قطار وفادار به عنوان خود آغاز شده و در ابتدا از نقطه دید ریچل (با بازی امیلی بلانت) نقش محوری فیلم شروع به قصهگویی میکند. ریچل آنطوری که از ظاهر و قصه زندگیاش مشخص میشود زنی دائمالخمر است که از مشکلات شخصی زیادی رنج میبرد. یکی از عادات روزانه وی این است که در طول مسیر از پنجره قطار به خانههایی که از کنار آنها میگذرد نگاه کرده و زندگی شخصی افراد این خانهها را تماشا کند. نیروی محرکه فیلم زمانی شروع به کار میکند که در یکی از روزها متوجه وقوع حادثهای میشود؛ این اولین و تنهاترین نقطه اشتراک دختری در قطار با پنجره پشتی هیچکاک است.
تصور ابتدایی ما این است که همچون پنجره پشتی، قرار است قصه تماما از زاویه دید شخصیت اصلی یعنی همان ریچل روایت شود، سپس آرام آرام به درونیات شخصیت رفته و آنها را به مخاطب نشان دهد اما دختری در قطار خیلی سریعتر از آنچه که تصور کنید در همان دقایق ابتدایی نقطه دید خود را تغییر میدهد و به سرعت سراغ دو شخصیت زن دیگر یعنی مگان و آنا میرود تا مقدمهای از زندگی و ویژگیهای این دو شخصیت را به ما بدهد.
تا یک چهارم ابتدایی فیلم دختری در قطار تنها با ویژگیهای زندگی و شخصیتی این سه زن آشنا شده و درمییابیم که قصه این سه نفر، با یکدیگر مرتبط است. ریچل دائمالخمر است، مشکلات روحی فراوانی دارد و از همسرش تامبه علت نازایی جدا شده است. تام اکنون با آنا زندگی میکند و صاحب یک فرزند است. از طرفی مگان که زنی هوسباز نیز هست، مدتی را به عنوان پرستار بچه نزد تام و آنا کار کرده است. هدف از اضافه شدن روایت زندگی دو زن دیگر، در واقع چیزی نیست جز اینکه دامنه شخصیتهای فیلم توسط فیلمساز مشخص شده و این موضوع نیز بیان شود که حادثه و پیچش داستانی، میان همین افراد جریان دارد. فیلم بر همین اساس مجبور میشود تا در طول روایت قصه، مدام نقطه دید را تغییر دهد.
تعویض مدام نقطه دید داستان میان سه زن موجود در فیلم و همچنین یک دانای کل، ریتم جلو رونده فیلم را دچار اشکال میکند. آنا یک زن آرام معرفی میشود که مشغول به فرزندداری و خانهداری است. مگان زنی هوسباز است که گذشتهای تاریک دارد. با وجود تلاش فیلم، آنا و مگان هیچگاه مانند ریچل برای مخاطب جدی نمیشوند و به تیپ بودن بسنده میکنند. برای مثال اتفاقی که در گذشته برای مگان رخ داده است، شاید کمی تراژدیک به نظر برسد ولی هیچگاه علت قطع ارتباط وی با همسرش و همچنین علت هرزگیاش را در طول فیلم نمیفهیم. فیلم دختری در قطار سعی میکند تا قصه را از نقطه دید سه زن به جلو هل دهد ولی این تنها ریچل است که برای مخاطب مهم میشود.
علاوه برا این، چیزی که شدیدا به از بین رفتن حس تعلیق در فیلم دختری در قطار ضربه میزند، تغییر زاویه دید به یک دانای کل است که همه چیز را از بیرون ماجرا میبیند. بخشهایی از داستان وجود دارد که گویی از زبان مگان روایت میشود ولی به لحاظ تصویری توسط مخاطب از دید یک دانای کل مشاهده میشود. برای مثال سکانس معاشقه مگان و قاتل در جنگل در تایید همین موضوع است. تنها میدانیم که پای یک مرد در میان است و از آدرسهایی که خود فیلم از طریق این دانای کل به ما میدهد، هویت قاتل را خیلی زودتر از فیلم حدس میزنیم.
دختری در قطار در دادن اطلاعات به مخاطبش به شدت دست و دل و باز و ناشیانه عمل میکند و همین موضوع سبب میشود که پایان فیلم لو برود. اوج این حماقت زمانی است که در یکی از سکانسها همسر مگان یعنیاسکات به ریچل میگوید که نه خودش میتواند قاتل باشد و نه دکتر ابدیک. با دانستن این اطلاعات تنها یک مرد از میان مردان درون قصه باقی میماند و بر همین اساس هویت قاتل پیش از اینکه فیلم به آن برسد، برای مخاطب نه چندان باهوش نیز لو میرود. بنابراین تعلیقی در کار نیست بلکه مخاطب فقط منتظر دیدن به حقیقت پیوستن حدس و گمان خودش است.
یکی از پیچشهای داستانی فیلم دختری در قطار، تراژدی زندگی ریچل است. در جاهایی از فیلم که نقطه دید فیلم تماما روی ریچل تمرکز دارد، هم آشفتگی وی در زمان حال و هم در زمان گذشته را به خوبی درمییابیم. به خوبی درمییابیم که گذشته ریچل چطور باعث میشود تا در زمان حال به فکر برقراری رابطه با همسر مگان بیفتد. تجربه خیانت در گذشتهاش، عامل محرک درستی است که ریچل را به سمت کشف حادثه و همچنین تلاش برای تصاحب یک زندگی عاشقانه هل میدهد.
فیلم دختری در قطار با حفظ نقطه دید ریچل در اغلب بخشهای فیلم تنها یک چیز را میتواند غافلگیرکننده بنماید و آن هم واقعیت گذشته ریچل است. در اواخر فیلم درمییابیم که تراژدی زندگی وی در گذشته، تنها یک خیالِ باطل است که توسط همسرش به ذهن وی تزریق شده است. علتی که باعث میشود این غافلگیری به درستی ایجاد شود، حفظ نقطه دید ریچل در طول فلشبکهای زمان گذشته و حال است. تصور ابتدایی ما این است که تمام یادآوری ریچل از گذشته، واقعیت است ولی هنگامی که با حقیقت روبهرو میشود، غافلگیری ریچل و مخاطب را به دنبال دارد.
چیزی به شدت در باورپذیری این موضوع و همچنین تحریک سمپاتی مخاطب نسبت به شخصیت ریچل تاثیر میگذارد، به یقین بازی بسیار عالی بلانت است. با وجود اینکه در بسیاری از سکانسها، ایدهای تصویری برای بیان حالات شخصیت وجود ندارد و حداکثر کاری که دوربین از پس آن برمیآید گرفتن اکستریم کلوزآپهای اغراقآمیز است، بازی بلانت اما تمامی این ایرادها را میپوشاند. مخاطب نیز بیشتر از اینکه از ادا و اطوارهای دوربین آزار ببیند، به خاطر بازی عالی بلانت با شخصیت محوری یعنی ریچل همراهی میکند. با وجود اشکلات فراوان در اثر، بلانت یک تنه فیلم را نجات میدهد.
دختری در قطار تلاش زیادی برای وفادار ماندن به رمان خود نمیکند. با این فرض چنانچه فقط و فقط خود فیلم را به عنوان یک اثر مستقل نیز فرض کنیم، باز هم ایراداتی از جانب فیلمنامه سبب میشود تا حس کشف معما و حفظ تعلیق اثر از بین برود. تعویض مداوم نقطه دید در طول روایت قصه، مدام ریتم تعلیق را میشکند و کل ماجرا را برملا میکند، درست برعکس پنجره پشتی هیچکاک که با حفظ نقطه دید، حس تعلیق را تا دقایق انتهایی نگاه میدارد. با این اوصاف این بازی بلانت است که مخاطب را مجاب میکند تا فیلم را تا انتها تماشا کند. بازی وی به قدری خوب است که هر نوع ایراد از جانب فیلمنامه و کارگردانی را از دید مخاطب پنهان میماند. دختری در قطار یک فیلم بد ولی یک نمایش تک نفره عالی از امیلی بلانت است که فیلم را از انفعال نجات میدهد.
مبلغ واقعی 68,367 تومان 6% تخفیف مبلغ قابل پرداخت 64,265 تومان
برچسب های مهم
اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.
ایجاد وب سایت یا